کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

پارک گردی.....

پسری جمعه هوا خیلی خیلی خوب بودف مثل یک روز بهاری. برای همین با بابا مجید شما را بردیم پارک تا بازی کنی: از اینا سوار شدی که بیمزه بود و دوست نداشتی. رفتی سراغ سرسره که عاشقش شدی خودت تنهایی از پله های سرسره بالا میری ولی هنوز نمیتونی تنهایی الاکلنگ سوار بشی: وسطش تشنتم میشد و آب میخوردی به این وسایل ورزشی هم به چشم اسباب بازی نگاه میکردی: بدت نمی اومد از اینطرفی هم بری بالا کیان بریم؟ باشه! ...
4 اسفند 1391

مامانها هم اشتباه میکنند.....

پسری امروز یک عالمه خجالت کشیدم. چون اشتباه بزرگی کردم. میدونی تو عاشق کتابی و هر روز میری از داخل کتابات یکی را برمیداری و میاری تا برات بخونم. بگذریم که هر وقت مامان بشینه پای نت یا با تلفن حرف بزنه تو سریعا میری یک کتاب میاری  ولی کلا اینکار را دوست داری و منم میشونمت کنارم و برات کتاب میخونم. تنها مشکل این بود که تو هر وقت می خواستی کتاب بیاری تمام کتابهای توی کتابخونه را میریختی بیرون و این یعنی من روزی ١٠ مرتبه باید کتابها را میذاشتم سر جاهاشون و هر دفعه هم برات کلی توضیح میدادم که پسر گلم همه کتابها را نریز بیرون. اونی که دوست داری را بیار تا برات بخونم.....تا امروز که داشتم اتاقت را مرتب میکردم و تو هم دور و برم میچرخیدی که رسی...
1 اسفند 1391

دومین ولنتاینت مبارک پسری.....

عزیزم همون سفارشاتی که پارسال همچین روزی بهت کردم را از اول بخون و بهشون عمل کن. پسری امسال بابا مجید کلا یادش رفت ولی من وتو با همدیگه کادو براش خریدیم، کیک سفارش دادیم و یک عکس خوشگل هم که دوست مامان برامون درست کرد. بابایی گفته بود ساعت ٨ میاد خونه و من و تو هم لباس پوشیده و میز درست کرده منتظرش موندیم: این پسر لباس پوشیده من اینم میز خوشگلمون اینم پسری که از اینکه صندلیش با حفظ فاصله ایمنی از میز قرار گرفته ناراحته: تا ساعت ١٠ صبر کردیم و بابا نیومد و تو که از ٧ صبح که بیدار شده بودی هنوز نخوابیده بودی، خوابت برد. بابایی ساعت ١٠:٥ اومد و نه تنها خوشحال نشد تازه از اینکه یادش رفته بود و دیر اومده بود ناراحتم شد و کلی...
25 بهمن 1391

اخرین روزهای 17 ماهگی

عزیزم داره ١٧ ماهگیت تمام میشه و بازم یک عالمه خاطره و یک عالمه روزهای خوب که دلم براشون تنگ میشه..... به نظرتون کدومو سفارش بدم بهتره؟ من عاشق پاستیلم. شما چطور؟ اینم لگن شستشوی من بعد از کارهای بد چیه/ مگه شما دستشویی نمیرید؟ مامانم داره سعی میکنه اثر هنری خلق کنه از من بیگاری میکشند. اول پرده ها را کندم. حالا دارم کف خونه را برس میکشم. ببینید چه بزرگ شدم!   ...
5 بهمن 1391

کیان و بخاری اتاقش

کیان کوچولو پارسال که اولین زمستونت بود برات یک بخاری عروسکی خریدیم و کلی هم مامانی براش ذوق کرد. ولی ظاهرا بعد از یک سال و چند ماه تازه چند روزه که تو کشفش کردی و انگشتهای کوچولوت را میزاری روش و من یکی یکی باید بگم این چیه و چی میگه....زنبور و خرس و موش و ....تقریبا روزی ٣٠ مرتبه را فکر کنم من این حیوونهای مهربون را باید اسم ببرم. ....نمیدونم چرا ولی تا میرسم به الاغ مهربون و میگم این الاغه و میگه عر عر تو غش غش میخندی؟ یعنی از حالا درک میکنی که الاغ حیوون خنده داریه؟ چند شب پیش اما بخاری عروسکیت یک دفعه خاموش شد  و دیگه روشن نشد. بابا مجید هم چند روز سرش شلوغ بود و برای همین تو اومدی توی اتاق مامان و بابا و توی تخت پیش مامان ...
4 بهمن 1391

سفرنامه کیش

پسر گلم تصمیم گرفتیم که با دوستهای خانوادگیمون بریم یک مسافرت زمستانه و برای همین کیش انتخاب شد. ٢٨ دی تا ٢ بهمن رفتیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت. تو خیلی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا مامان و بابا را اذیت نکردی. توی مسافرت من فهمیدم که کوچولوی کم خواب داشتن شاید روزهای عادی یکم دردسر ساز باشه ولی توی مسافرت عالیه. هر روز صبح ساعت ٨ بیدار میشدی و باهم ساعت ٨:٣٠ میرفتیم صبحانه و بعد هم بیرون. ظهر حدود ٢ برمیگشتیم هتل ناهار میخوردیم و میرفتیم اتاقمون، شما لالا میکردی تا ٤ و دوباره ٥ اماده بودی برای بیرون. شب هم معمولا بر خلاف اینجا که تا ١٢ بیداری حدود ١١ تو کالسکه خوابت میبرد. اولین بار بود که بازی کنار دریا و ماسه را میفهمیدی و خودتو هلاک...
3 بهمن 1391

عکسهای 16 ماهگی تا 17 ماهگی

توی مرتب کردن اتاقت کیسه خواب کوچولویی هات را پیدا کردم. پارسال اینموقع شبها می پوشوندمت و پایینش را میبستم. اون تو میموندی و هی پا میزدی. خیلی بامزه میشدی و می خوابیدی. امسال تنت کردم ببین چقدر از پاهات ازش بیرونه؟ دیدی مامانی تنبله خودت وبلاگتو مینویسی: عاشق اینکارتم. خودتم وقتی انجام میدی کلی می خندی: تو خواب هم قیافه جدی میگیری. مامان یکم بخند! اینم دوستت پارسا، پسر دوست مامان. یعنی تنها دوستت. مامانی خیلی ناراحته که توی فامیل خودش و بابا مجید هیچ نی نی نداریم که با تو بازی کنه. کوچکترین نی نی ١٠ سال از تو بزرگتره.       ...
16 دی 1391

کیان کوچک ما!

پسری این صندلی را دوست داری و هر کس بیاد خونمون میری و از توی اتاقت میاریش و با افتخار نشونش میدی. بعد هم با کلی قیافه میشینی و پا میشی تا سوت بزنه. این یکی از افتخارات بزرگته که صندلیت سوت میزنه. اینها مراحل نشستن تو روی صندلی بود. هنوز بلد نیستی از پشت بشینی روی صندلی. فکر نکنی داری از توی سطل اتاقت چیز برمیداریا! داری چیز توش قایم میکنی دوربینم میگیری و میری و دیگه فهمیدی کدوم دگمش صدای خوب میده و نور قشنگ میزنه. اینم نتیجشه: اینم شاهکار جدیدته. میدونی اینها مال چند سال پیشه و مامانی همه را مرتب و شماره شده نگهداری میکنه. حالا ببین: اینم پسر کوچولوی مامان وقتی تازه از ...
16 دی 1391

کیان و دد!

پسر گلم فقط کافیه احساس کنی که مامان داره کارهاشو میکنه تا بره دد که میری کفشهاتو میاری که پام کن بریم. مجبوریم اول لباسهای تو رو بپوشونیم و بعد بریم سراغ کارهای خودمون که میری پشت در می ایستی و غر که یکی در را باز کنه. برا خودت میری توی لابی گردش و میچسبی به در اسانسور و من در تمام مدتی که لباس میپوشم نگران این که یک نفر با اسانسور بیاد بالا و اونوقت در مستقیم توی بینی تو باز میشه. یادته سوویچ ماشینمون را گم کردی؟ تو تغییر دکور اتاقت گوشه زیر تختت پیدا شد ولی هنوز هم دست از سر سوویچ بر نداشتی. حتما باید دست تو باشه و وقتی رفتیم توی پارکینگ خودت کلید را میکنی توی در ماشین و می خوای در را باز کنی. گرفتن کلید از تو و باز کردن در ماشین خود...
10 دی 1391